رفتیم باغ ....پیاده شدیم که قدم بزنیم ولی هو ا خیلی سرد بود هردو داشتیم می لرزیدیم پرسید چی می خوری،نظری نداشتم پرسید ذرت مکزیکی دوست داری راستیتش تا اون موقع ذرت مکزیکی نخورده بودم ولی اصلا به رو خودم نیاوردم و گفتم باشه پسری که ذرت مکزیکی هر دو مونو می کشید تو یک بار مصرف تو گویی دو کبوتر عشق را برانداز می کندحسی که برام تازه گی داشت ،اینکه در جایگاه معشوق کسی باشم این نگاه غریبه ها به خودمون منو هیجان زده می کرد ذرت مکزیکیامونو گرفتیم محمد گفت :سرده بریم تو ماشین از خدا خواسته قبول کردم محمد گفت:هوا بس ناجوانمردانه سرد است در حالی که قاشق اولشو می خورد گفت راستی دیرت نشه گفتم :چرا اینارو بخوریم زودی برسونم خونه خیلی استرس دارم برا فردا بسپر لو ندن ما باهم دوست بودیما نمی تونم پیش خانوادم سر بلند کنم همیشه افتخارم پیش مامان بابام این بود دختر خوبیم یه نگاه تو چشام انداخت و چند لحظه سکوت کرد و همینطوری فقط زل زد بهم اون روز قبل امتحان حسابی آرایشکرده بودم فکر کردم حالا حتما چشام خیلی در نظرش قشنگ اومد لبخند زد و گفت :نه عزیزم چندین روزه که سر این جنگ و دعوا بوده ضمنا دختر خوبی که نبودی نمی خواستم که زنم شی گفتم :جدی یعنی خانوادت راضی نیستن گفت :مامان حرفی نداره ولی خواهرم یه مقدار اخلاقهاش یه جوریه مهم نیست مهم منم که می خوامت گفتم :یعنی خواهرت نمی خوادم گفت :زندگی منه به خواهرم چه ارتباطی داره تو فکر هیچ جاشو نکن ...فکر کردم آره راست می گه مهم خود محمد نه خانوادش پس جای نگرانی نداشت نزدیکای خونه پیاده شدم تا رسیدم خونه مامان گفت فردا قرار برات خواستگار بیاد و شرایطشون اینطور اونطوره نمی دونست خودم خیلی وقته در جریانم ولی خیلی سر ذوق بودم که به به چه قانون شکنی و کار هیجانی سایه های برّاق بنفش...
ادامه مطلبما را در سایت سایه های برّاق بنفش دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hodahadi بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 19:54