سایه های بر‍‍ّاق بنفش

ساخت وبلاگ
نشسته بودم رو نیمکت پارک منتظر اینکه محمد بیاداز سوئیچو کیف مدارکش رو نیمکت عکس گرفتماز خودم عکس گرفتماز ویوی فضای روبرومتا که بالاخره با یه سری وسایل سوپر مارکتیمن جمله چیپسو پفک و پاستیلو این چیزا اومدو گفت سری بعد تو کافی شاپی جای درست حسابی ای چیزی قرار بذاریماینجور هم هوابیرون سرده هم من شرمنده میشم که مهمون یه چیز درست حسابی نکردمت ،بابت خریداش تشکر کردم واون گفت می دونی به چی فکر می کردم ،به آدرس ایمیلی که اون موقع برات ساختمبعد تو هیچ وقت چکش نکردیمن چندین بار اونجا بهت پیام دادم گفتم دوستت دارمتو همون دورانا ولی اصلا انگار نه انگارفکر می کردم دیدی و اهمیت نمی دی و نمی خوای منودیگه جرات نکردم رو درو بگمگفتم :جدی می گیمن اصلا اون آدرس یادم نموند چی به چیه بعدا یه ایمیل دیگهواسه خودم باز کردم‌آخه کامپیوترم نداشتم برا خودم دیگه تو خونه هم نیومدم چکش کنمنمی دونستم ازم خوشت میادگفت شاید باورت نشه فکر کنی اغراق می کنم ولی از همون روز اولازت خوشم اومد از قیافت و ظاهرتبعدا ها از رفتارت و خانمیتو وقارت چند بارم که راجع به مسائل مختلف تو کلاس صحبت میشد تا حدودی طرز فکرت دستم اومده بودو فکر می کردم همونی باشی که می خواممنتها جرات نکردم بگم بیشتر آشنا شیممی دونی من به تکنولوژی علاقه دارم و زیاد تو نت و ...می گردمواسه همینم دوست ندارم طرف مقابلم شکاک باشهتو این زمینه هاچون واقعا آدم متعهدیم و تو فاز خیانت و این چیزا نیستمبعدشم از باورهاش و نوع اعتقاداتش گفتو اینکه چه تیپ آدمی با چه نوع اعتقاداتی می خوادو ادامه داد واقعیتش من صد درصد به قصد ازدواج نیومده بودم سر قراریعنی ندیده بودمت که فعلا می خواستم ببینم می تونم دوست داشته باشم می تونه دوست داشته باشتمبعد ببینم چه طور میشهاما چه سایه های بر‍‍ّاق بنفش...ادامه مطلب
ما را در سایت سایه های بر‍‍ّاق بنفش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hodahadi بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 19:54

رفتیم باغ ....پیاده شدیم که قدم بزنیم ولی هو ا خیلی سرد بود هردو داشتیم می لرزیدیم پرسید چی می خوری،نظری نداشتم پرسید ذرت مکزیکی دوست داری راستیتش تا اون موقع ذرت مکزیکی نخورده بودم ولی اصلا به رو خودم نیاوردم و گفتم باشه پسری که ذرت مکزیکی هر دو مونو می کشید تو یک بار مصرف تو گویی دو کبوتر عشق را برانداز می کندحسی که برام تازه گی داشت ،اینکه در جایگاه معشوق کسی باشم این نگاه غریبه ها به خودمون منو هیجان زده می کرد ذرت مکزیکیامونو گرفتیم محمد گفت :سرده بریم تو ماشین از خدا خواسته قبول کردم محمد گفت:هوا بس ناجوانمردانه سرد است در حالی که قاشق اولشو می خورد گفت راستی دیرت نشه گفتم :چرا اینارو بخوریم زودی برسونم خونه خیلی استرس دارم برا فردا بسپر لو ندن ما باهم دوست بودیما نمی تونم پیش خانوادم سر بلند کنم همیشه افتخارم پیش مامان بابام این بود دختر خوبیم یه نگاه تو چشام انداخت و چند لحظه سکوت کرد و همینطوری فقط زل زد بهم اون روز قبل امتحان حسابی آرایش‌کرده بودم فکر کردم حالا حتما چشام خیلی در نظرش قشنگ اومد لبخند زد و گفت :نه عزیزم چندین روزه که سر این جنگ و دعوا بوده ضمنا دختر خوبی که نبودی نمی خواستم که زنم شی گفتم :جدی یعنی خانوادت راضی نیستن گفت :مامان حرفی نداره ولی خواهرم یه مقدار اخلاقهاش یه جوریه مهم نیست مهم منم که می خوامت گفتم :یعنی خواهرت نمی خوادم گفت :زندگی منه به خواهرم چه ارتباطی داره تو فکر هیچ جاشو نکن ...فکر کردم آره راست می گه مهم خود محمد نه خانوادش پس جای نگرانی نداشت نزدیکای خونه پیاده شدم تا رسیدم خونه مامان گفت فردا قرار برات خواستگار بیاد و شرایطشون اینطور اونطوره نمی دونست خودم خیلی وقته در جریانم ولی خیلی سر ذوق بودم که به به چه قانون شکنی و کار هیجانی سایه های بر‍‍ّاق بنفش...ادامه مطلب
ما را در سایت سایه های بر‍‍ّاق بنفش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hodahadi بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 19:54

خواستم از خودم بگم داستان و بیخیال فعلا اونقده دغدغه دارم که حواسم جمع نیست که داستان پردازی کنمراستیتش اون روزا که داستان می نوشتم بدجوری سرما خورده بودم رفتم دکتر و سر اینکه بیمه ام تمدید نشده بود خیلی ناراحت شدم وقتی منشی گفت بیمه نیستی و دکتر هم به طرز زشتی گفت برو بیرون حس کردم تو این دنیا هیچ جایی ندارم و گریم گرفت با چشم گریون رفتم یه دکتر دیگه گفتم میشه نگاه کنین که من بیمه هستم یا نه که گفت نه نیستی پرسیدم آزاد چنده گفت :صد هزار و پرداخت کردم دکتر پرسید چی شده گفتم گلوم درد می کنه گفت :این گریه داره آخه وجریان و تا حدودی تعریف کردم ... من تحت پوشش بیمه ی بابامم و سی و پنج سالمه فکر می کنن ازدواج می کنم واسه همینم هر ساله اعتبار بیمه ام یه بار تموم میشه و باید بریم تمدید کنیم قبلا ها که دفترچه بود تاریخ اعتبارش معلوم بود حالا ولی نیست و فقط کد ملی می خوان به نظرم اینکه بفهمن یکی ازدواج کرده و از بیمه درش بیارن کار سختی نیست از طرفی درسته که اعتبارش تموم میشه ولی از حقوق بابا همچنان کسری صورت می گیره ...منم همچین آدم دکتر برویی نیستم سابق بر این هر موقع سرما می خوردم خوددرمانی می کردم و خوب میشدم ولی زمستون گذشته یه جور ناجوری سرما خوردم که خوددرمانیهام جواب نداد نتیجتا رفتم دکتر ،و به خاطر اون این سری هم گفتم انگار سرما خوردگیها بعد کرونا مدلش عوض شده و دیگه باید دکتر رفت ...خلاصه که تو اون سرما خوردگی و تب که تو اوج اوج نا امیدی زندگیم غلت می زدم داستان نوشتنم اومد داستانی که زندگی خودم به گونه ای دیگه رقم می خوره آره اون داستان از زندگی خودم الهام گرفته شده بودحالا وقایع پس و پیش بود درست ولی همش به گونه ای تو زندگیخودم بود منتها تهشو قصد داشتم یه جور دیگه شه قص سایه های بر‍‍ّاق بنفش...ادامه مطلب
ما را در سایت سایه های بر‍‍ّاق بنفش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hodahadi بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 19:54